از این همه هیا هو خسته شدم از اینکه بابام به فکر ما نیست نمی خواد پول مارو بده از اینکه مامان سرطان داره همش تو فکر پولیم از اینکه هیچی درست پیش نمی ره از اینکه من تو عمرم یه بار فقط رفتم شمال از اینکه من بیست هشت سالم ولی هیچی ندارم از اینکه تمام هم سن و سالای من یا ازدواج کردن یا تو درس پیش رفت کردن یا تو زندگی من هیچی ندارم دلم گرفته از همه اینا از اینکه هرکی از راه میرسه بد با من برخورد می کنه
باباجون دلم گرفته امروز
نمی دونم جای نفس کشیدن راحت کی رو گرفتم
ای خدا
توکلت به خدا باشه ...
تو جای هیچ کسو نگرفتی ... بدون که بهترینی .
شاد باشی
آره
تو از کجا می دونی هی توکلت بخدا باشه توکلت بخدا باشه...خسته شدم مگه چقدر زنده ام هرچی حساب می کنم تا بیست سال دیگه هیج جا نیستم اینا همش الکی